نحوه فوت حضرت یوسف، بعد از مرگ یوزارسیف چه اتفاقی افتاد
یعقوب را برادری بود که چهل سال او را ندیده بود. پس قصد کرد تا او را زیارت کند. چون آن دو همدیگر را زیارت کردند، عزرائیل را فرمان آمد که هر دو را جان بردار و به حضرتِ ما سپار. ملک الموت هر دو را جانْ قبض کرد و به حضرت بُرد.
یوسف علیه السلام چون این بشنید، تاج از سر بینداخت و حریر و حُلّه بَر تنِ خود پاره کرد و سر و پا برهنه با همه لشکر می دوید و می گریست تا به بالین پدر و عَمّ رسید. چون آن دو را بدید، به درد و حسرت بنالید. پس سر برداشت و نگریست. درهای آسمان دید گشاده و ارواح انبیاء و نیز فرشتگان، به استقبال روح ایشان آمده، عالم هوا را دید با نور آراسته، فرشتگان نثار رحمت بر دست گرفته، ایشان را (یعقوب و برادرش) از دنیا درآوردند و بشستند و هر دو را به یک گور به بیت المقدس دفن کردند.
پس چون یوسف دست از خاک ایشان بفشاند، باز به مصر آمد. در خود نگاه کرد. چهار غم او را دریافته بود: یکی غم اندوه یتیمی و دیگر دردِ غم و اندوه غریبی، سه دیگر اندوهِ فراقِ پدر، چهارم غم هجرانِ عَمّ.
طاقت تحمل آن اندوهان نداشت. چون شب درآمد، به کنار رود نیل شد و سجّاده بگسترانید و قدم بر بساط اخلاص نهاد و آن شب تا روز نماز کرد. در آخر گفت: بار خدایا از کید برادرانم رهانیدی و از دام مَکر زنانم جهانیدی و از زندانم بیرون آوردی و به ملک رسانیدی، لباس رسالت و نبوَّتم دوختی و علم و حکمتم درآموختی. این مملکت دنیا را بقا نخواهد بود. یک دعای مرا اجابت کن. از این عالم دنیا با مسلمانی بیرون بَر و صحبت آبا و اجداد کرامت کن.
جبرئیل آمد و گفت: یا یوسف جبّار عالم سلامت می رساند و می گوید: پدرت و عمَّت را چون مدت عمر به آخر رسیده بود، چون به هم رسیدند، چندان مهلت ندادم که با یکدیگر سخن گفتندی و هر دو را جان برداشتم. تو را هنوز مدت عمر به آخر نرسیده است. هم چنان آهنگ عرضِ نیاز کن و رحلت را، برگ ساز کن (توشه فراهم بیاور) که چون اجل درآید، یک زمان باز نیاید (مهلت ندهد).
* * *
پس یوسف پس از وفات پدر، دیگر تاج بر سر ننهاد و بر تخت ننشست. هر شب به عبادت حق، پلاسی در پوشیدی و به کنار رود نیل رفتی و با حق، مناجات بکردی. شبی از شب ها به خواب دید یعقوب را و اسحاق علیه السلام را که حُلّه هایِ بهشت پوشیده بودندی و تاجِ کرامت بر سر نهاده بودندی. به او گفتند: یا یوسف بیست سال است تا دلت با آرزوی ما می سوزد. بشارت باد تو را که تا سه روز دیگر، به ما رسیده باشی. آورده اند که یوسف در آن سه روز، در آرزوی دیدار پدر، چندان جَزَع بکرد و زاری کرد که پدر در آن چهل سال در آرزوی وصالِ او نکرده بود.
پس روز سوم، ملک الموت بیامد و گفت: یا یوسف مدّت به آخر آمد. آبا و اجداد، منتظر قدوم تواند و دیده بر گماشته اند تا کسی باشد که تو را ببینند. پس یوسف تن در تسلیم داد. ملک الموت جانِ او را در کشیدن گرفت. دلِ او را در تپیدن آمد و اعضای او لرزیدن گرفت. برادران را بخواند و هر یکی را در بَر گرفت و بدرود کرد.
پس ملکوت الموت به او مشغول شد. یوسف می نالید. ملائکه ملکوت در غریو آمدند. مقربان و روحانیان، دست به نوحه و زاری برآوردند. برادران، خاک بر سر کردند. چون روح از قالب او منقطع شد، جبرئیل بیامد و حلّه سپید از بهشت بیاوَرد. او را بشستند و در کفن پیچیدند و در تابوت نهادند.
پس زلیخا را خبر کردند که: آن یار دلارام تو، بار رحلت از دنیا برداشت. زلیخا چون بشنید رو به سوی یوسف تاخت و گریان شد. چون بر تابوت رسید، تابوت را در برگرفت و گفت: ای یوسف این تویی که بدین زودی از من جدای شدی؟ این تویی که ناگاه از کنار صحبت من رها شدی؟ پس سر بر تابوتِ یوسف می زد تا بی هوش شد. سه شبان روز بیهوش افتاده بود.
* * *
چون به هوش باز آمد نوحه کردن گرفت. پس آن گه گفت: دانید که یوسف در آخر عمر و در وقت رحلت، چه گفت؟ گفتند: یوسف گفت: بار خدایا اگر مرا در نزد تو، قدری هست، این جان مرا از من بستان در حالی که مسلمانم و به صحبت صالحان در رسان. پس زلیخا نیز همین را درخواست و گفت: بار خدایا اکنون که چنین افتاد، جان من از من بستان و به صحبت صالحان رسان و به جان و صحبت یوسف در رسان.
ملک تعالی، دعای او اجابت کرد. جان از تن او گسسته گردانید و به جان یوسف در رسانید و بدو پیوسته گردانید. تا هم چنان که در دنیا جفت یکدیگر بودند، در عقبی نیز جفت یکدیگر باشند.
پس آن جنازه ایشان برداشتند. خروش از اهل مصر برآمد. هر یکی به نوحه ای دیگرگون می گریستند و در جایگاه دفن خلاف کردند. گروهی گفتند که به دروازه کنعانشان دفن کنیم. بعضی گفتند جای دیگر. پس ملک تعالی رود نیل را خشک گردانید. پس بزرگان ایشان را الهام داد تا در میان رود نیل دفن کردند تا چون آب بدو بگذرد، برکات آن به کلّ عالم و اطراف ولایات برسد.