داستان های کودکانه – داستان غیب گو قسمت اول
داستانی دیگر
داستان کوتاه کودکانه جغد دانا
جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.
جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.
دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.
امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.
هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.
هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.
میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.
شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.
شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.
او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.
بعضی آدم ها بهتر شده بودند.
و بعضی بدتر.
اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.
آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.
هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود
چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه
پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد