بعد بابا دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه…
روزی روزگاری مردی در کنارم بود…
مردی که نام و نفسش گرمای زندگی ام
دستانش پشتیبانِ آینده ام بود…
روزها میگذشت
همه چیز آرام بود
شیرین بود
زندگی به رویم لبخند میزد,
بی خبر از فردا
ناگهان,
در یک روز لعنتی
زندگی رویش را عوض کرد
و آن مرد که همیشه می آمد..
اینبار رفت
رفت و رفت و رفت….
و دیگر نیامد
آری روزگارم رنگش را عوض کرد
و دردی همیشگی برام به یادگار گذاشت…
و من چشم انتظار آن "مرد"
همراه آسمانم
تا ابد میبارم ….
پدر….?