چطور کار مورد علاقه رو پیدا کنم؟
خوب ۸ سال پیش، بدترین مشاوره شغلیه زندگیم رو گرفتم. یکی از دوستام به من گفت، **نگران این نباش کاری که الان داری رو چقدر دوست داری. همه این ها برای ساختن سابقه کاریته.**
من هم تازه از اسپانیا برگشته بودم، و به این شرکت جزو ۵۰۰ شرکت برتره ملحق شده بودم با خودم فکر کردم، "این عالیه. قراره تأثیر بزرگی روی دنیا بذارم". با همه این ایده ها تو سرم. طی ۲ ماه، متوجه شدم که هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ تمایل عجیبی دارم تا سرم را به صفحه کامپیوترم بکوبم. نمی دونم تا حالا تجربش کردین یا نه. خیلی زود بعد از اون متوجه شدم که همه رقبا در کارهای ما کار من رو خودکار کردند. و این دقیقاً همون وقتیه که به من مشاوره دادند که سابقه خودم رو درست کنم.
خوب ، چونکه میخوام بفهمم دارم قدم تو چه مسیری میذارم تا اوضاع را تغییر بدم، چند توصیه کاملا متفاوت از وارن بوفت را مطالعه کردم که می گفت: "انتخاب شغل برای ساختن سابقه مثل نگه داشتن رابطه جنسی برای دوران پیریه"
(خنده حضار)
و تمام اون چیزی رو که باید میشندم رو شنیدم بعداز ۲ هفته، اون کار رو ول کردم و فقط یک هدف داشتم: اینکه یه چیزی پیدا کنم و بترکونمش قضیه تا این حد جدی شده بود. می خواستم تأثیرگذار باشم حالا هرچی که میخواست باشه
و خیلی زود فهمیدم که من تنها نیستم: معلوم شد که بیش از ۸۰ درصد مردم از کارشان لذت نمی برن. فکر کنم شماها فرق داشته باشید، اما این عددی بود که در مطالعات Deloitte بدست آمده بود میخواستم بفهمم اون چیه که این دو دسته از آدمها رو از هم جدا میکنه اونهایی که عاشق کارشونن وبا کارشون دنیاروتکون میدن هر صبح با روحیه بیدار می شن از طرف دیگه، منظورم اون ۸۰ درصده اون هایی که زندگیشون سراسر یأس و نا امیدیه.
پس شروع کردم به مصاحبه با همه افرادی که شغلشون براشون الهام بخش بود کتاب خواندم و مطالعات موردی انجام دادم، در کل ۳۰۰ کتاب در زمینه هدف و شغل و این چیزها، کاملا در خودم غرق شده بودم شاید دلیلش خود خواهی باشه — که می خواستم کاری پیدا کنم که نتونم انجامش بدم، چیزی که فقط مال من بود.
هرچی جلوتر میرفتم افراد بیشتر و بیشتری ازم می پرسیدند، "کارشما پیدا کردن شغل مناسبه. کارمو دوست ندارم. می تونیم با هم ناهار بخوریم؟" میگفتم: "حتما" اما باید بهشون هشدار بدم چون در این مرحله تا ۸۰ درصد کارشونو ترک میکردن از همه کسایی که باهاشون ناهار می خوردم ۸۰ درصد شغلشون رو ول می کردن اونهم طی دو ماه. من به خودم می بالیدم و درواقع جادویی هم در کار نبود. و اینجا بود که یک سوال ساده می پرسیدم. "چرا مشغول این کاری؟" و در اکثر موارد جوابشون این بود: "خوب، چون یکی بهم گفته که باید اینکارو بکنم." تازه فهمیدم که خیلی از افراد دوروبرمون مشغول کاری هستن که دیگران بهشون گفتن، و خوب آخرش هم به در بسته می خورن، یا اصلا دری در کار نیست.
هر چه بیشتر با این افراد وقت گذروندم و مشکل را دیدم، فکر کردم، چی میشد یه گروه تشکیل می دادیم، جایی که مردم احساس می کردند که بهش تعلق دارند و عیبی نداشت اگه کارها را جور دیگه انجام بدید، راهی رو بریم که کمتر کسی رفته جایی که خیلیها تمایل نداشتن، و افراد رو تشویق به تغییر کنیم؟ و این همانی شد که بهش می گم "افسانه ات رو زندگی کن" که در موردش توضیح مختصری خواهم داد. اما همچنان که به این کشف رسیدم متوجه ساختاری متشکل از ۳ چیزساده شدم که درهمه این افراد پر شور و مشتاق به تغییرمشترکه، فرقی نمی کنه که استیو جابز باشید یا فقط، مثلا، یا یک نانوا در پایین همین خیابان. شما کاری رو انجام می دید که توش خودتونید. میخوام این ۳ ویژگی رو بگم تا ازشون مثل یه ذرهبین استفاده کنیم همین امروزو امید وارم برای تمام عمرمان.
اولین گام از این ساختار ساختار سه مرحله ای برای کار با اشتیاق تبدیل شدن به متخصص شناخت و فهم خودتونه، چون اگه ندونید که دنبال چی هستید هیچ وقت اونو پیدا نمی کنید، ونکته اینه که هیچ کس اینکار رو واسه ما انجام نمی ده. هیچ رشته دانشگاهی درمورد علاقه، هدف و شغل وجود نداره. نمی دونم چرا برای این رشته لیسانس نداریم، حاضرم قسم بخورم که شما وقت بیشتری رو برای انتخاب تلویزیون خوابگاه میذارید تا انتخاب رشته دانشگاهی تون. اما نکته اینه که این وظیفه ماست که حلش کنیم، ما نیاز به یک چهارچوب داریم تا ازش عبورکنیم.
پس اولین گام پی بردن به نقاط قوت منحصر به فردمونه. اون چیه که وقتی از خواب بیدار می شیم دوست داریم انجام بدیم؟ چه براش پول بدند چه ندند، کاری که مردم به خاطرش از ما تشکر کنن. و" Strengths Finder 2.0" هم یک کتاب و هم یک ابزارآنلاینه. من اونو شدیداً توصیه می کنم تا بفهمید در چی مهارت دارید.
گام بعدی اینه که بفهمیم سلسله مراتب تصمیم گیری ماچیه؟ آیا ما به مردم، خانواده و سلامتی اهمیت می دیم ویا به موفقیت و اینجور چیزها؟ ما باید اول این رو بدونیم تا بتونیم تصمیم بگیریم، بنابراین مامی دونیم باطنمون چیه تا اونو به خاطر هدفی که بهش اهمیت نمی دیم نفروشیمش.
گام بعدی تجارب ماست. همه چنین تجربه هایی داریم. ما هر روز و هر دقیقه در حال یادگیری هستیم درباره انچه عاشقشیم یا ازش متنفریم، چیزی که توش ماهریم و چیزی که نیستیم و اگر برای توجه به این موضوع وقت نذاریم و اونچه یادگرفتیم رو وجذب نکنیم و در مابقی زندگیمان به کار نبندیم به هیچ دردی نمی خوره. هر روز، هر هفته و هر ماه از سال، من هم به اتفاقات درست زندگیم فکر می کنم، و هم به اتفاقات غلط و به چیزایی که می خوام تکرار کنم، چطور میتونم مفیدتر باشم
و حتی بیشتر از آن. به ویژه امروزه شما کسانی را می بینید، که الهام بخشن. کاری می کنند که شما می گید «خدای من. جف داره چیکار می کنه من میخوام مثل او باشم.» چرا این حرف رومیزنید؟ یه دفتر بردارید. بنویسید چی باعث میشه اونها منبع الهامتون باشن. لازم نیست همه چیز زندگی اونها رو بنویسید، اما هر چیزیه بنویسیدش، به مروز زمان ما یک مجموعه خواهیم داشت که می تونیم تو زندگی خودمون به کار ببریم و زندگی دوست داشتنیتری داشته باشیم وتاثیر بهتری بزاریم. چون وقتی شروع می کنیم به کنار هم گذاشتن این ها، می تونیم واسه خودمون تعریفی ازموفقیت داشته باشیم، که البته بدون داشتن همه اجزای این قطب نما،غیرممکنه. به وضعیتی میرسیم — که زندگی یکنواخت و تکراری میشه مثل همه که دارند و از یک نردبونی که راه به جایی نمیبره بالا میریم.
تقریبا شبیه جنبش وال استریت ۲.اگه کسی اونو دیده باشه، کارمند معمولی از مدیر ارشد بانکی در وال استریت می پرسه، «چقدر پول بسته؟ همه یه عددی دارند، که اگه اینقدرپول در بیارند همه چیز رو رها کنند.» او جواب می ده، «معلومه. بیشتر.» وفقط لبخند می زنه، این وضعیته غمبارِ بیشترافرادیه که تلاش نکردند که بفهمند چه چیزی واسشمون مهمه، که می خوان به چیزی برسند که هیچ معنی براشون نداره، اما کاری رو میکنیم که همه گفتند باید انجام بدیم. اما همینکه ما این قالب روشکل می دیم، چیز هایی رو درک می کنیم که ما رو به زندگی بر میگردونه. میدونید، قبل از این، ممکن بود یه علاقه شدید سر راه شما سبز بشه، یا ممکنه تو مسیرکاری، اونو دور بندازید چون راهی برای شناسایی اون ندارید. اما همینکه بشناسیدش، می بینید چیزیه که سازگار با نقاط مثبت شماست، با ارزشهاتون و انچه هویت شمارو شکل میده، پس شما میگید من می خوام بهش بچسبم من می خوام کاری باهاش بکنم، من می خوام دنبالش کنم و با اون تاثیر بزارم.
جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو که ما ساختیم ساخته نمیشد اگه من این قطب نمارو برای تشخیص این نداشتم که، "وای، این همونیه که میخام دنبال کنم و باهاش در دنیا تغییر ایجاد کنم". اگه ندونید دنباله چی هستید هیچ وقت بهش نمیرسید، اما با داشتن این چهارچوب یعنی این قطب نما میریم به مرحله بعد –البته اون بالا من نیستم– انجام غیر ممکن ها و گذر از محدودیت ها. بخاطر همین دو دلیل مردم دست بکار نمیشن. اولاً به خودشون میگن نمیتونن انجامش بدن، یا اینکه آدمای دور و برشون بهشون اینو میگن. به هر حال، باید اینو باور کنیم که چه تسلیم بشیم، چه دست به به شروع کار نزنیم.
هر کاری غیر مممکنه مگر اینکه شروعش کنی. هر اختراعی و هر چیز جدیدی در جهان، به نظر مردم در ابتدا احمقانه بوده برای "راجر بانیستر" به لحاظ فیزیکی غیر ممکن بود که چهار مایل رو با دویدن در یک دقیقه طی کند اما راجر بانیستر باورش کرد و انجامش داد. اما بعدش چی شد؟ دو ماه بعدش ۱۶ نفر دیگه این رکورد رو شکستن. چیزهایی که تو سرمون داریم و فکر میکنیم غیرممکنند اغلب جایی منتظرند که انجامشون بدید به شرطی محدودیت هارو کنار بزنیم. فکر میکنم این کار با وضعیت جسمی و تناسب اندام بیشتر از هر چیزی شروع میشه چون ما نمیتونیم کنترلش کنیم اگه فکر نمیکنید بتونید یک مایل رو، بدوید،به خودتون نشون بدید میتونید بیشتر برید، یا تو ماراتون بدوید، یا وزن کم کنید هر چی میخواد باشه، میفهمی اعتماد به نفس پیدا کردی و اون رو به تمام جهانت منتقل میکنی.
من و دوستانم یه کمی به این کار عادت کردیم با هم یه گروه کوچک داریم و میریم ماجراجویی، اخیراً هم رفتم یه جای خطرناک. من از آب پر عمق و تاریک وحشت دارم. نمیدونم شما هم این ترس رو داشتید یا نه این ترس برمیگرده به شش بار دیدن فیلم های "آرواره ۱و۲و۳و۴" وقتی که بچه بودم. آب که بالاتر از اینجا میاد،اگه تیره باشه الان دارم حسش میکنم. قسم میخورم الان یه چیزی اینجا هست. حتی اگه دریاچه تاهو باشه با وجود آب تازه همچنان یه ترسی دارم، احمقانه است ولی هست دیگه. بگذریم،سه سال پیش این یدک کش رو برایه خودم پیدا کردم همین جاها تو خلیج سان فرانسیسکو. یه روز بارونی و طوفانی از همونایی که حال مردم رو توقایق به هم میزنه، منم که نشسته بودم و مایو تنم بود و از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم در نهایت ترس فکر میکردم شنا میکنم تا بمیرم. انگار میخواستم با شنا از پل گلدن گیت رد شم. فکر کنم بعضی هاتون این جوری شده باشید. همونطور که نشسته بودم دوستم جاناتان که قبلاً قضیه رو بهش گفته بودم، اومد پیشم و اوضاعمو دید. بهم گفت"اسکات ببین بدترین چیزی که ممکنه پیش بیاد چیه؟" الان لباس شنا تنته و قرار نیست غرق بشی. اگرم نتونستی از پسش برای بپر تو یکی از اون ۲۰ تا قایق کایاک تازه اگرم کوسه حمله کنه کی گفته از بین ۸۰ نفرتورو میبره؟ دستش درد نکنه، خیلی کمک کرد. اون یه جورایی با این قضیبه حال میکرد خدا به همراش باشه. بعد هم شیرجه زد و شناکنان رفت. خوب.
انگار حرفاش خیلی روم اثر کرد، و واقعاً احساس آرامش کردم، فکر کنم دلیلش این بود که جاناتان فقط ۱۳ سالش بود.
(خنده حضار)
و از بین هشتاد نفری که اون روز زدند به آب، سن ۶۵ نفرشون بین ۹ تا ۱۳ سال بود. فکر کنید دنیارو چقدر متفاوت میدیدین اگه بچه های ۹ ساله ای که بهشون برخوردی بتونن یه مایل ونیم شنا کنن اون هم تو آب ۱۳ درجه اون هم از آلکاتراز تا سانفرانسیسکو. به چی جواب مثبت میدادید؟ حاضر بودید به خاطرش از چی بگذرید؟ دست به چه تلاشی میزدید؟ آخرای شنا کردن بودم که رسیدم به پارک آبی، و از آب بیرون اومدم البته تا اون موقع نصف بچه ها رسیده بودن، همشون برام هورا کشیدن و به وجد اومده بودن. شده بودم مثله آب نبات چوبی معلوم بود تو خلیج شنا کردم، داشتم صورتم رو تر و تمیز میکردم و بقیه رو که تموم کرده بودن نگاه میکردم. تا چشمم افتاد به این بچه که انگار یه جای کارش میلنگید. داشت تلو تلو میخورد و میاومد. انگار به زور نفس میکشید و سرش و به سختی بالا میگرفت. انگار بقیه پدر و مادرام متوجه شده بودن، شرط میبندم به همون چیزی فکر میکردن که من فکر میکردم: اینم دلیله اینکه نباید به یه بچه ۹ ساله اجازه بدید از آلکاتراز این همه راه شنا کنه مسئله خستگی نبود. یهو دوتا از پدر و مادرا پریدن و گرفتنش، انداختنش روی شونه هاشون و این جوری کشون کشون بردنش، کاملا میلنگید. یهو چند قدم دیگه رفتن و بعدش تلپی انداختنش روی صندلی چرخدارش. بعدش جوری دستاشو به نشونه پیروزی بالا برد که تا آون موقع ندیده بودم. هنوزم اون گرمی و انرژی شو میتونم حس کنم وقتی به این موفقیت رسید. من قبلاً اونو روی صندای چرخدارش دیده بودم. اما عمراً فکر نمیکردم بخواد شنا کنه. میخام بگم این پسر تو ۲۰ سالگی به کجا میرسه؟ میدونید چند نفر بش گفتن اگه این کارو بکنی میمیری؟
به همه اون آدما و به خودت خلافش رو ثابت میکنی، میتونی کم کم پیشرفت کنید به سمت چیزی که باور داری انجامش ممکنه. نیازی نیست رکود دار دو ماراتون تو جهان باشی، فقط ناممکن هاتونو ممکن کنید، همش با قدمهای خیلی کوچیک شروع میشه. و بهترین کار هم برای عملی کردنش اینه که دور و برتون روبا آدمای مشتاق پر کنید. با سریع ترین چیزهایی که فکر میکنید نمیتونید از پسشون براید و با افرادی که قبلا از پسش برومدن.
به قول جیم رون. "شما میانگین پنج نفری هستی که بیشترین وقت رو باشون می گذرونی" و در طول تاریخ بزرگترین ترفند برای موفقیت از هرجایی که هستی تا هر کجا میخواهی باشی افرادی هستن که انتخاب میکنی تا هواتونو داشته باشن. اونا همه چیزو عوض میکنن این حقیقت اثبات شده. سال ۱۸۹۸، نورمن تریپلت این تحقیق رو روی یه سری دوچرخه سوار انجام داد، زمان حرکت دور مسیر را هم به صورت گروهی اندازه گرفت، و هم به صورت انفرادی. و فهمید که دوچرخه سوارها وقتی با گروهن تندتر رکاب میزنن. و این مسئله در تمامی جنبه های زندگی صدق میکنه، و باز هم اینو اثبات میکنه که، افراد دور و برتو مهمند محیط همه چیزه. اما کنترلش دیگه با شماست چون دومسیر براتون میذاره. ۸۰ درصد از آدمای اون بیرون کارشونو دوست ندارن، این یعنی بیشتر آدمای دور و برمون نه فقط اونایی که اینجان، احساس رضایت می کنن و مارو از دنبال کردن چیزایی که برامون مهمه باز میدارن پس باید هواسمون به اطرافیانمون باشه.
من خودم تو این موقعیت بودم — مثلا یکی دو سال پیش. اینجا کسی سرگرمی ای داره که با جون و دل انجامش بده، همه وقتتونو براش بذارید و اسمش رو بذارید کار، اما کسی اهمیت نمیده و ریالی هم پول ازش در نمیاد؟ خوبه، من چهار سال تو اینطور بودم تا جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو بسازم تا به مردم کمک کنم کاری روانجام بدن که واقعاً میخوانش وبهشون انگیزه میده، از جون و دل مایه گذاشتم، فقط سه نفر واقعاً جدی گرفتنم، اوناها اونجا نشستن مادرم، پدرم و همسرم چلسی. ازتون به خاطر حمایتتون ممنونم.
(تشویق حضار)
ولی واقعا میخواستمش، تو چهار سال رشدش صفر درصد بود، نزدیک بود بی خیالش بشم، و همون موقع بود که، رفتم سانفرانسیسکو و آدمای فوق العاده ای رو دیدم که زندگیشون دیونگی بود و هیجان، از تجارت و صفحات وب و وب نوشته هایی که دور و برشون رو گرفته بود و به مردم به شکل معناداری کمک میکردن، یکی از دوستانم که الان خونواده ای ۸ نفری داره و کل خونواده رو حمایت میکنه اونم فقط با وب نوشته ای که دوبار در هفته توش مطلب مینویسه. اون ها تازه از سفر یک ماهه شون به اروپا برگشتن. منو تحت تأثیر قرا داد. آخه چطوری میشه؟ شدیداً تحت تأثیر این چیزی که دیدم قرار گرفتم، و به جای اینکه بی خیالش بشم جدیش گرفتم. همه کاری کردم تا بتونم براش وقت بذارم، همه وقتمو گذاشتم و سعی کردم پا به پای این آدما باشم، با هم بیرون میرفتیم، اب جو میزدیم ورزش میکردیم از این کارا. و بعد از چهار سال که پیشرفتم صفر بود، بعد ازاینکه شش ماه رو با این آدما گذروندم، رشد انجمن "افسانهات رو زندگی کن" ۱۰ برابر شد. ۱۲ ماه بعد رشدش ۱۶۰ برابر شد. الان هم که بیشتر از ۳۰ هزار نفر از ۱۵۸ کشور از ابزارهای کاریابی و ارتباطی ما به طور ماهانه استفاده میکنن. و اون افراد این اجتماع رو با آدمای پر انگیزه ساختن کسایی که الهام بخش چیزی بودن که من ارزوشو داشتم برای "افسانهات رو زندگی کن" خیلی سال پیش.
این مردم بودن که همه چیزو عوض کردن به همین خاطره– از خودتون سوال میکنید چی شد چهار سال من هیچ کس رو این جا نمیشناختم، من حتی خبر نداشتم چنین چیزی هست، و آدمایی هستن که این کارهارو میکنن، یا اینکه میشه جنبش های اینجوری داشت. اما وقتی اومدم سانفرانسیسکو همه آدمای دور و برم داشتن این کارو میکردن. خیلی عادی بود، پس فکر منم رفت به اون سمت که من چی جوری میتونم این کارو بکنم تا اینکه چطور میشه نکنم. و درست همون موقست که اون اتفاقه میوفته و چراغ مغزتون روشن میشه، و همه دنیاتون رو میگیره. و حتی بدون تلاش هم، استانداردهاتون از صفر میرسه به صد. نیازی نیست اهدافتون رو تغییر بدید بلکه باید اطرافتون رو تغییر بدید. همینه، برای همینه که عاشقه اینم که با همه این آدما باشم، تا جایی که بتونم تو TED شرکت میکنم، توراه رفتن به سر کار تو آیپدم هم نگاشون میکنم، هرچی میخواد باشه چون این گروهیه که افرادش انگیزه دارن. یه روز تمام رو با هم میگذرونیم و خیلی هم بیشتر.
بحثم رو این جوری ببندم که در این سه رکن، یک چیز بیشتر از هر چیزی بینشون مشترکه. اون ها صد در صد تحت کنترل ما هستن. هیچ کس نمیتونه بتون بگه که نمیتونید خودتون رو بشناسید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیتونید یه قدم به جلوبرید و محدودیت هاتون رو بشناسید و ازشون عبور کنید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیشه دور رو برتون آدمایه با انگیزه باشه یا اینکه نباید از آدمای نا امید کننده دور بشین کسادی و رکود دست شما نیست. اخراج شدن یا تصادف دست شما نیست. خیلی چیزا از دست ما خارجه. اما این سه چیز کاملا دسته خودمونه، و مینونن کل دنیامون رو عوض کنن اگه ما تصمیمش رو داشته باشیم.
و این چیز داره اتفاق میافته اونهم تو یه سطح وسیع. بار اول در مجله فوربس گزارش دولت آمریکارو خوندم که در یک ماه افراد بیشتری کارشون رو ترک کرده بودن از اونهایی که اخراج شده بودند. به نظر اونا این غیر عادی بود اما سه ماه پشت هم اتفاق افتاد. درست وقتی مردم ادعا میکنن اوضاع سخت شده، مردم دل خوشی از این زندگی از پیش نوشته ندارند، و نمیخوان کاری رو که بهشون دیکته میشه بکنن، اونم در عوض چیزایی که براشون مهمه چیزایی که بهشون الهام میده.
مسئله اینه که مردم دارن بیدار میشن، و میفهمن تنها چیزی که میتونه سد راه اتفاق افتادن چیزی بشه، تخیله. این حرفا دیگه کلیشه نیستن. برایه من مهم نیست تو به چی علاقه داری سرگرمیت چیه و این حرفا. اگر توکار بافتنی هستی میتونی کسی رو پیدا کنی که دیوونه بافتنیه، میتونید ازشون یاد بگیری. این عالیه. و تمام حرف امروزم اینه اینکه از تو دل حرفهای همین مردم یاد بگیریم، ما هر روز در "افسانهات رو زندگی کن" مشخصات این آدمها روتهیه میکنیم، چون همین آدمهای عادی کارای خارق العادهای میکنن، و ما میتونیم باهاشون باشیم، و برامون عادی میشه. قرارم نیست گاندی یا استیو جابز بشم یا دیوونه بازی کنیم. فقط باید کاری رو بکنی که برات مهمه، و تأثیری بذاری که فقط و فقط از پس تو برمیاد
حرف گاندی شد، اون یه وکیل مسائل مالی بود، من این اصطلاح رو شنیدم، اون رفت دنباله یه دلیل بزرگتر چیزی که براش مهم بود، که نمیتونست انجامش بده. من با این گفته گاندی زندگی میکنم. "ابتدا نادیدهات میانگارند، سپس به سخرهات میگیرند، سپس به جنگ با تو برمیخیزند، آنگاه پیروز میشوی"
هر چیزی فقط تا وقتی غیر ممکنه که یه نفر انجامش بده. میتونی با آدمهایی باشی که همش بهت بگن نمیتونی و تلاشت احمقانست، یا با آدمهایی باشی که بهت انگیزه انجام کارهارو میدن، مثل آدمهایی که اینجا تو این اتاقند. مسئولیت خودمون میدونم که به دنیا نشون بدیم که چیزایی که یه روز غیر ممکن بنظر میرسن خیلی زود عادی میشند. و همین الان در حال رخ دادنند. اول باید کاری رو بکنیم که برامون الهام بخشه، تا بتونیم به بقیه انگیزه بدیم تا کارایی بکنن که بهشون الهام بده. اما نمیتونیم پیداش کنیم مگر این که بدونیم دنبال چی هستیم. باید روی خودمون کار کنیم. باید اراده داشته باشیم و دست به کشف بزنیم. چون دنیایی رو تصور میکنم که در اون ۸۰ درصد مردم کاری رو میکنن که دوستش دارند اما این دنیا چه جوریه؟ نوآوری چه شکلی میشه؟ شما با آدمای اتاقتون چطور برخورد میکنین؟ تغغیر داره شروع میشه.
همینطور که به پایان وقتمون نزدیک میشیم میخوام فقط یه سوال ازتون بپرسم، شاید تنها سوالیه که اهمیت داره. و اون اینه که چه کاریه که شما نمیتونید انجامش بدین؟ کشفش کنید، باهاش زندگی کنید، نه فقط برای خودتون بلکه برای همه اطرافیانتون، چون این همون نقطه شروع تغیر دنیاست. اون چه کاریه که نمیتونید انجامش بدید؟ ممنونم دوستان، (تشویق حضار)